مهدیار مهدیار ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

ماهی کوچولو

از سفر

سلام این چند روزو من و مامان و بابام و خاله سانازو امیر و مامانیم مسافرت بودیم.و من باید چننننننننن روز بخوام که خستگیاش در بیاد وسط خوابامم بلند میشم چند جمله از خاطراتمو تعرف می کنم دو باره سرمو می زارم رو بالشت و میرم. تو این سفر مامان و بابا همش یه خاطره بی مزه رو تعریف می کردن و می خندیدن!!!!مامانم می گفت مهیار کوچولو تر که بودی اومده بودیم دریا تا گذاشتمت زمین مثل فرفره دویدی حالا هی من بدو تو بدو نزدیکای ساحل بود که دوربین به دست رسیدم بهت(حالا فکرشو کنید اینا همه مستنده)بعد هم بابا اومد و کمی اب بازیت داد وقتی اوردت کنار تا با اب بطری بشوریم و لباساتو عوض کنیم تو به دریا نگاه می کردی و گوله گوله اشک می ریختی و می گفتی دییا دییا.....
31 مرداد 1391

اسمهای من

  مامانم تو هر دوره ای از زندگی منو با یه اسمی صدا می کنه ،مثلا اون وقتاکه هنوز به دنیا نیو مده بودم می گفت فندق.بزرگتر که شدم می گفت ماهی . بعد ها که به دنیا اومده می گفت موچه ،سال ببر که شد این لباسه رو واسم خریده بود و بهم می گفت ببر کوچولو . حالا دیگه خدا رو شکر چند وقتیه اسمم عوض نشده بهم میگه ماه طلای کوچک. منم همیشه هر جا باشم با صدای بلند میگم« بببببببله» و میدوم میام پیشش می گم مامان« چچچچا صدام کردی؟؟؟» ...
25 مرداد 1391

مهیار دریاچه زریوار

مامانم همیشه می گه من بچه خوش سفری هستم. حالا نمی دونم چرا من که تو مسافراتا فقط بازی می کنم .و همه جا رو با لذت می بینم و هر وقت هم خوابم میاد می خوابم .خیلی هم مسافرتو دوست دارم .مثلا تو همین سفر به کردستان که دقیقا یک سال و هشت ماهه بودم تمام راهو یا بالا و پایین پریدم و دست دسی کردم یا وقتی مامانم نگا می کرد میدید خوابیدم و بی هوش افتادم .اون روز عصر هم کنار در یاچه تو بغل بابا قایق سواری کردم. ...
24 مرداد 1391

اسباب بازیا

من اتاقمو خیلی دوست دارم .از همون وقتا که نی نی بودم همینطور بود ام سال زمستون مامان و بابا تختشونو اورده بودن تو اتاق من .کنار تخت من اتاقشون سرد بود و می ترسیدن من مریض بشم اما حالادیگه همه چی به شکل سابق برگشته مامان و بابا عروسکامو برام چسبوندن روی سقف منم نا مردی نکردم و تا امروز سیصدو شصت بار پرسیدم مامان چرا فیلمو اویزون کردی؟؟ چرا اسبمو اویزون کردی؟؟ اوایل مامان با صبوری جوابمو می داد الان همچ ین نگاهم می کنه که فکر می کنم الانه که  یقه شو از دست من پاره کنه...یکی نیست بهش بگه خوب من دوست دارم در مورد چیزایی حرف بزنم که فقط مال خودمه!!! ...
24 مرداد 1391

کتاب داستان

من کتابا مو خیلی دوست دارم. دیروز مامانم فهمیده که می شناسمشون . اخه چند شب پیش که رفته بودیم پارک موقع برگشتن مامان منو برد دم یه کیوسک روزنامه فروشی و یه مجله جدید برام خرید ،عکس روشو نشونم داد و گفت مهیار می دونی این چیه .من گفتم این مامانه اینم نی نی شه .مامان گفت این عکس کف پای مامان اینم کف پای یه نی نی و کف پای خودشو منو نشونم داد منم کلی خندیدم. حالا دیشب منوگذاشته روی تخت می گه می خوام برات قصه بگم .میگم کتاب بخون کتاب پا رو . بازم طبق معمول اولش متوجه منظورم نمی شه (مامانم خیلی کم حافظه است کتابه رو اصلا یادش نبود و فکر می کرد من دارم حرف الکی می زنم)بعد چند بار که گفتم یادش اومد و خندید .اما کتاب پا پیدا نشد چند تا کتاب دیگه نش...
24 مرداد 1391

پسر کوچولوی دوست داشتنی

اسمم مهدیار  ه .مامانم بهم میگه ماهی کوچوچولو. گاهی وقتا که پشت کامپیوتر نشسته میرم رو پا هاش می شینم. خوب بلدم چه جوری کلافش کنم تا کامپیوترو خاموش کنه و بیاد با من بازی کنه.بیشتر وقتا هم دودی رو که از سرش بلند میشه میبینم ولی خوب چه می شه کرد مام بچه ایم دیگه تازه دو سال و هشت ماهمونه
23 مرداد 1391
1